دستانش مثل بید میلرزید
پیغام مدیر :
با سلام خدمت شما بازديدكننده گرامي ، خوش آمدید به سایت من . لطفا براي هرچه بهتر شدن مطالب اين وب سایت ، ما را از نظرات و پيشنهادات خود آگاه سازيد و به ما را در بهتر شدن كيفيت مطالب ياري کنید.
دستانش مثل بید میلرزید
نوشته شده در دو شنبه 1 دی 1393
بازدید : 357
نویسنده : روزبه

دستانش داشت مثل بید میلرزید...
رنگش پریده بود...بغضش را داشت غورت میداد...
عابرین با شتاب از کنارش میگذشتند...
بی آنکه بهش توجهی کنند...
دخترک با اندوه ... زیر چشمی همه را می پایید...
وسپس بی تردید ...رفت کنار خانه قدیمی ...که پنجره ای چوبی داشت نشست...
انگاه شروع کرد به شمارش...یک...دو...سه...چهار...تا 100ادامه داد...
آنگاه صدای ترکیدن بغض ابری سرگردان...دوباره او را سر جایش میخ کوب کرد...
من هم سرگردان از دیارم...آمدم تا که رسیدم نزدیک همان خانه...
چشم در چشم ...نفس در نفس...بغض در بغض...
نگاه معصومش چه زیبا بود...نفسهایش بوی عطر یاسها را میداد...
دستم را بسویش دراز کردم...دستم را بگرفت...مست مست...
نگاهمان به آسمان...قلبهایمان پریشان...
سر به شانه ام گذاشت...آرام و بیقرار حرکت کردیم...
آسمان راه را برایمان میشست...و بغض خسته ما میترکید و میترکید...
وسط گریه هایمان...شاد بودیم...اما اشک امان از ما بریده بود... 




:: برچسب‌ها: دستانش مثل بید میلرزید ,



مطالب مرتبط با این پست
.



می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: